پورياپوريا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

دلبندم پوريا

واكسن دو ماهگي

 18 اسفند بع اميد خدا 2 ماهگيت تموم شد ..بايد مي بردمت  تا واكسنت رو بزنن اصلا دلم آروم نداشت دوست نداشتم ببينم كه واكسنت بزنند وقتي واكسنت مي زدند چشمهامو بسته بودم تا چشمهاي پر از اشكت رو نبينم مامانم ....بعد از اون رفتيم خونه حسابي گريه كردي تا شب آروم نشدي و تا 2.5 شب گريه كردي ...روز بعد بردمت پيش پرستارت و رفتم سر كار همش  مي گفتم نكنه الان داره گريه مي كنه ...خلاصه بعد از اينكه اومدم دنبالت شب با بابايي رفتيم خونه مامان جون و ما دوتا شب اونجا مونديم ماماني حسابي بهت رسيد و پاهاي نازت رو كه واكسن زده بودند رو قنداق كرد و اونوقت آروم خوابيدي ..تا شب بعد ما خونشون بوديم و تو حالت خوب شده بود و پاهات درد نمي كرد ..اون موقع ...
21 اسفند 1389

بعد از شير خوردن

  اينجا پسرم توي خيالش سوار موتوره  عصباني شده با مشت مي خواد بزنه به گوشيم الهي مامان دورت بگرده  عكس هنري از پسلم اينجا هم فكر كنم ازم قهره الههههههههههههههههههههههههي اينجا هم لباسهاشو مي خوام عوض كنم  ...
11 اسفند 1389

تقويمسال 1390 پورياي گلم

مامان تصميم گرفته كه برات تقويم درست كنه بعدم از روش پرينت بگيره و يكي بده به مادر جون يكي به مامان جون ويكي هم براي خودمون... يه دو روزي روش كار كردم ولي بالاخره درست شد الان ميزارم ..اميدوارم خوشت بياد من كلي زحمت كشيدم  
10 اسفند 1389

بدون عنوان

ديشب مادرجون و بابابزرگ  اومدن ديدنمون . من و تو تهنا تهنا بوديم   ...بابايي به مناسبت روز مهندس از طرف نظام مهندسي دعوت بود (خوش به حال اين بابايت چه دوراني داره برا خودش ما كه بايد هميشه تو خونه باشيم آدم حرصش مي گيره  ) .خلاصه جنابعالي هم تا چشمت به مادر جونت افتاد كلي خودت رو براش لوس كرده بودي و حسابي ذوق مي كردي مادرجون و بابابزرگ هم يادشون رفته بودن عروسشون هم هست بيچاله طيبه    ..خلاصه بعد از يه نيم ساعتي باباجونت تشريف آوردن ...مادرجون مي گفت واي خدا كي باشه وقتي در مي زنيم پوريا بدو بدو بياد در رو باز كنه منم كلي براش خوردني  بيارم ...بعد از رفتنشون  برديمت حموم ..وقتي ماساژت مي داديم &n...
8 اسفند 1389

يه اتفاق

من و بابايي ديروز ظهر اومديم دنبالت و برديمت دكتر ..آقاي دكتر هم  معاينه ات كرد و گفت مهندس پوريا زياد سرما نخورده  و برات دارو نوشت .خلاصه بعد از مطب دكتر رفتيم فروشگاه لو.ازم خانگي كه يه چند تا وسيله برداريم من تو رو گذاشتم صندلي عقب و تو هم آروم خوابت برده بود ..منم بهت سر مي زدم تا اينكه دفعه آخر كه اومدم ديديم بيداري اومدم كنارت نشستم ديدم اشك تو چشمهاي نازت جمع شده الهي بميرم يعني اون چند دقيقه گريه كرده بودي منم اينقدر ازت معذرت خواست و كلي قصه خوردم تازه خودمم حسابي گريه كردم  و بهت شير دادم ولي تا يه ساعت ناراحت بودي و اخم كرده بودي ..الهي بميرم مامان جون ...من نبردمت تو فروشگاه كه شايد سردت بشه . ولي .. ...بهت...
8 اسفند 1389

پوريا جونم سرما خورده

 چند شب پيش براي پسمل خاله طاهره كادو برديم ..آخر شب هم كه خواستيم بيام جنابعالي حسابي شير خورده بودي و عرق كرده بودي منم وقتي ميخواستيم بريم سوار ماشين بشيم حسابي پيچيدمت ولي فكر كنم همون جا سرماخوردي مامان حونم..الهي بميرم اينقدر سرفه مي كني كه دلم خون ميشه ..بردمت دكتر يه شربت سرماخوردگي نوشته ..سر ساعت بهت مي دم ولي فكر مي كنم بهتر نشدي ووشايد فردا با ابايي ببرمت پيش دكتر مدني (دكتر خودت) ..نمي دونم چيكار كنم .خيلي دلم برات مي سوزه مامانم ..همش تقصير منه  ...
3 اسفند 1389
1